یاران آسمانی
برگرفته شده از کتاب من جا مانده ام
براساس روایت جانباز سیدمحسن حسینی
شهید جانعلی نعمت زاده
بعد از عملیات کربلای 4 که به علت خیانت نیروهای ستون پنجم و لو رفتن آن، شهدا و جانبازان زیادی تقدیم انقلاب نموده بودیم، از طرف فرماندهان تقاضا گردید که نیروهای تازه نفس به منظور ادامة اهداف عملیات سریعاً سازماندهی و اعزام شوند. من و حاج حسن ابراهیم زاده و شهید جانعلی نعمت زاده برای چندمین بار داوطلب شده و روانه منطقه شدیم.
طبق روال معمول یک هفته جهت گذراندن دورة آموزش و تفهیم و آشنائی با عملیات جدید، در هفت تپه بیتوته کردیم.
رزمندگانی که در عملیات کربلای 4 حضور داشتند از مظلومیت هم رزمانشان و توطئه شوم خودفروشان منافق و شقاوت نیروهای بعثی حکایت های متأثرکننده ای را بیان می کردند و ما با شنیدن این خاطرات بند از بند دلمان جدا می شد و قطرات اشک از چشمانمان سرازیر می گردید. تنها دل مان به این خوش بود و آرام می گرفت که به یاری خدا در عملیات آینده انتقام خون برادران مان را از دشمنان خواهیم گرفت و شهد ظاهری این پیروزی موقت را در کامشان زهرآگین خواهیم نمود.
در طول اقامت یک هفته ای در هفت تپه مربیان آموزش نظامی ، لحظه ای از آموزشمان غافل نبودند.
روزها بعد از خواندن نماز و صرف صبحانه آموزش غواصی بصورت تئوری و عملی آغاز می شد.
بعد به راهپیمائی های چندساعته مبادرت می کردیم.
بعدازظهرها هم آموزش های تخصصی را براساس رشته های مان می گذراندیم.
حتی شبها و نیمه شبها هم آرام مان نمی گذاشتند و رزم شب معمولا انجام می گرفت. اما، همراهی با حاج حسن ابراهیم زاده و هم صحبتی با شهید نعمت زاده خستگی های جان فرسای دوره ی استقرار در هفت تپه را از جان و روح مان می شست و مرارت های آن را قابل تحمل می نمود.
شهید نعمت زاده فردی شوخ طبع ، معاشرتی و خون گرم بود و همه ی زمان از نشست و برخاست و مراوده با او لذت می بردیم.
اما این خوشی و همراه بودن با هم زیاد طول نکشید.
بعد از سه روز اقامت در یک سنگر ، شهید نعمت زاده را از جمع مان جدا کردند و محل خدمت او در رسته ی مخابرات و بعنوان بی سیم چی تغییر یافت. همه مان از این موضوع دمق شده بودیم. هرچند هر روز یکی دو بار جمع مان جمع می شد و همدیگر را می دیدیم و یا شهید نعمت زاده به سنگرمان می آمد و یا ما به نزدش می رفتیم، اما همین دوری موقتی هم برای مان خوشایند نبود.
دوباره، بین نیروها شایعه شده بود که قرار است در ادامه ی عملیات کربلای 4، نیروها به منطقه اعزام شوند و سعی می شد به منظور رعایت اصول حفاظتی هیچ کس از زمان و مکان عملیات آتی مطلع نشود.
تجربیات حضورهای قبلی مان نیز موید این شایعه بود و اطمینان داشتیم که شروع عملیات نزدیک است. در روز قبل از آغاز عملیات کربلای 5 بود.
من و حاج حسن هم با هم به کیسه های شن سنگر یله داده بودیم وگل می گفتیم و گل می شنیدیم. بساط چای هم روبه راه بود. از دور شهید نعمت زاده را دیدیم که داشت به طرفمان می آمد. از جا برخاستم و به استقبالش رفتم. حاج حسن هنوز متوجه آمدنش نشده بود و بی خیال، آهسته آهسته به آشامیدن چای مشغول بود.
شهید نعمت زاده آهسته آهسته و پاورچین پاورچین به پشت سر حاج حسن رفت و در حالی که با علامت دست ، از من می خواست که ساکت باشم و لویش ندهم دو چشم حاج حسن را با دو دست اش گرفت. حاج حسن بدون لحظه ای مکث و ذره ای شک و تردید گفت: جانعلی
شهید نعمت زاده دست هایش را از چشم های حاج حسن برداشت و هر سه شروع کردیم به خندیدن، اما خندیدن جانعلی زیاد دوام نیاورد. خیلی زود غنچه زیبای لبانش از خنده بازماند و در فکر فرو رفت. برای ما که با خصوصیات اخلاقی و روحیه زنده و شاداب او آشنایی داشتیم، این حالت عجیب و دور از انتظار بود.
من گمان بردم که مثل بعضی وقت ها که دلمان می گیرد و هوای محل به جانمان می افتد او هم امروز هوای غریبی به سرش زده است و صلاح ندیدم که به رویش بیاورم.
جانعلی به ما زل زده بود و طوری دیگر نگاهمان می کرد.
رازی در نگاهش پنهان شده بود. جوری نگاه می کرد انگار که تازه قیافه های مان را دیده است.
خوره ی کنجکاوی توأمان با نگرانی به جانم افتاد و طاقتم طاق شده بود. بدون آنکه دست خودم باشد در حالی که با تعجب نگاهم را بطرف حاج حسن برگردانده بودم از جانعلی پرسیدم:
- جانعلی ، چیه – یه طوری شده ای
خودش هم به تغییر حالتش پی برده بود.
سعی کرد که خودش را جمع و جور کند و خنده ای مصنوعی بر لب هایش نقش گرفت. اما هنوز هم این جانعلی زمین تا آسمان با جانعلی که می شناختیمش تفاوت داشت. بعد برای آنکه پاسخ ام را داده باشد گفت:
چه طوری، چیزیم نیست؟
- یعنی چه چیزیت نیست. تو فکر می ری، یه جور دیگه نگاهمون می کنی!!
حس کردم که باید از آن حالت درش بیاورم. بنای شوخی را گذاشتم و گفتم:
- پسر ، بی خیال، یا خودش می آد، یا نامه اش
هر سه نفر از ته دل خندیدیم.
این بار نوبت حاج حسن بود که به او بند کند. رد حرفم را گرفت و گفت:
- جانعلی ، تا نگی چرا پکری، دست از سرت بر نمی داریم. آخه بامعرفت، رفیقی گفتن، ناسلامتی بچة یک محله ایم. اگه واسة ما درد دل نکنی می خوای برای کی درد دل کنی. نکنه از محل خبری برات آوردن و نمی خوای برای ما بگی.
ناگهان دلم ریخت و نگرانی و اضطراب بر جانم نشست. با خودم گفتم نکنه برای خانواده ام، برای پدر، برای مادر، برای بر و بچه ها اتفاقی افتاده باشد و او نمی خواهد برای مان بگوید.
جانعلی وقتی تشویش و ناراحتی مان را دید مرتب قسم می خورد که هیچ اتفاقی در محل نیافتاده و ناراحتی اش برای چیز دیگری است و عاقبت راز آنگونه زل زدن و غم نشسته بر چهره اش را برای مان گفت:
جانعلی گفت:
- دیشب ، قبل از اذان صبح یه خواب عجیبی دیدم و می ترسم که تعبیر شود و برای همین است که نگرانتان شدم.
خواب دیدم در زیر درخت توت مغازة آقا فیروز نشسته ام.
تازه از منطقه برگشته ام، اما شما با من به محل نیامده بودید. من تنها به محل آمده بودم.
به دلم برات شده که از شما دو نفر جدا می شوم و مرا تنها خواهید گذاشت. اگر بدون من شهید بشید به این می گن بی معرفتی. من چطور می تونم بدون شما بودن را تحمل کنم.
واسة همینه که از صبح تا حالا، حالم گرفته اس، آروم و قرار ندارم.
حاج حسن شروع کرد به خندین و شوخی کردن با جانعلی و به او گفت که خواب تو چپ است و این بهانه ای شد برای خنده مجدد و فرار حسن و دنبال کردن جانعلی!!
بله، رویای صادقانه جانعلی تعبیر شده بود، اما نه آنگونه که آن دلاور تصورش را می کرد.
دو روز بعد، جانعلی نعمت زاده در عملیات غرورآفرین و پیروزمندانه کربلای 5 به شهادت رسید و ما را به تنهایی در این دنیای فانی جا گذاشت.